اينجا فرداست !!!

علي اكبر كرماني نژاد
alekermane@yahoo.com

اين جا فرداست !

خسته خسته از در بيرون آمد .‏ سرش را بالا گرفت ‏. سينه اش را جلو داد . نگاهي به آ سمان‌ُپر از اسمان خراش انداخت . وقتي آبي آسمان را نديد ، آهي كشيد و با يك حركت استخوان هاي خشك شده اش را به صدا در آورد و راه افتاد . او امروز پس از مدت ها ‏ توي دستشويي أداره ، خودش را در آ يينه ديده بود . مرد پشم آلودي كه جا بجا موهاي ژوليده اش سفيد شده بود و چشم هايش مثل چاهي كه رو به خشك شدن باشد ، تا عمق كاسه ي‏ سرش پايين رفته بود و از همه بدتر چين وچروك هايي كه تمام پيشاني و زير چشم هايش را پوشانده بود . او اول باور نكرده بود و بعد كه با دست ، پوست گونه هاي بر آمده اش را كشيده بود ، باور كرده بود كه اين مرد ، خود ش است . آن وقت سرش را جلو برده و با دقت به خود ش نگاه كرده بود و اگر يكي از همكار ها به او نگفته بود « مگر ديوونه شدي ؟ » تا ظهر همان جا مي ماند و خودش را وارسي مي كرد .
كيفش را بردا شت وبه راه افتاد و سعي كرد به قيافه ي آن مرد فكر نكند . ولي اين كار غير ممكن بود . مرد كسي نبود غير از خودش . خودي كه هيچ كس را نداشت و توي اين همه ازدحام گم شده بود . خودي كه گذشته اي نداشت .زير سايه ي درختي ايستاد كيفش را به زمين گذاشت و سعي كرد افق را پيدا كند و از خودش پرسيد « از كي تا حالا … ؟»
چله‌ي تابستان بود و مرد ديگر طاقت رفتن نداشت . خودش را به داخل پارك انداخت. و روي نيمكتي زير درخت انجير ، نشست . هنوز درست جاگير نشده بود كه دست خنكي دست او را گرفت و گفت « فالته ببينم »
دختر آن قدر جوان و شاداب بود كه بدون فكر دستش را به دست او داد. دختر توي چشمش خنديده بود و سر انگشتش را به كف دست او كشيد و گفت « عمرت درازه ، مي بيني خط تا وسط انگشتات رسيده ...»
كف دست عرق كرده ي مرد به خارش افتاد . خنديده . دختر گفت « نخند ، ماچش كن ! » كف دستش را بوسيد . به اطرافش نگاه كرد . هيچ جا سايه اي و نيمكتي نديد .
دختر دست او را كشيد و گفت « اوه ه ، چقزه لفتش مي دي » و ادامه داد . « يه زن مي بينم . نه . چن تا ، هيزي ؟ شوخي كردم ، يكي بيشتر نيس . . .غريبه نيس، خوديه .»
او با خنده خنده گفت« خودت نيستي ؟ »
دختر دستش را ول كرد و خودش را عقب كشيد . او به طرفش رفت و دستش را كشيد و گفت « هر چي بخوائي مي دم !»
دختر فحشي داد از جايش بلند شد . او رهايش نكرد . به دور بر ش نگاه كرد . هيچ كس نبود دستش را دور كمر دختر انداخت و او را به طرف خودش كشيد . دختر با تحاشي از بغل او در رفت . او كنترلش را از دست داد . مي خواست بيفتد كه دستي قوي زير بغل هايش را گرفت و دست ديگري ، دست هاي او را به زور جلو كشيد و دستي ديگر ، پيراهن سفيد و بلندي را بر عكس به تن او كشيد . تا مرد خواست اعتراض كند ،، آستين هاي بلند پيراهن را دور تنش پيچاند‌ه و گره زدند. او دهنش را باز كرد و گفت « ِاه . . . » دستي چسب را روي دهنش چسباند و دستها از زمين بلندش كردند به داخل آمبولانس قرمز رنگ بردند .
از آن همه مردمي كه مثل مورچه مي آمدند ومي رفتند ، هيچ كس كيف سياه و قديمي‌ي را كه تنها وبي صاحب وسط پياده رو ايستاده بود نديد.
30/ 5/ 82


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30620< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي